جوان گمنامی? عاشق دختر یک پادشاه شد.رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق نمی یافت.مردی زیرک از ندیمان پادشاه که دل باختگی او را دید و او را جوانی ساده و خوش قلب یافت? به او گفت: پادشاه?اهل معرفت است?اگر احساس کند که تو بنده ای از بندگان خدا هستی?خودش به سراغ تو خواهد آمد.
جوان به امید رسیدن به معشوق? گوشه گیری پیشه کرد و به عبادت و نیایش مشغول شد?به طوری که اندک ندک مجذوب پرستش شد و آثار اخلاص در او تجلی یافت.
روزی گذر پادشاه بر مکان او افتاد و احوال وی را جویا شد ودانست که آن جوان?بنده ای با اخلاص از بندگان خداست.در همان جا از وی خواست که به خواستگاری دخترش بیاید.جوان فرصتی برای فکر کردن طلبید و پادشاه به او مهلت داد.
همین که پادشاه از آن مکان دور شد?جوان وسایل خود را جمع کرد و به مکانی نامعلوم رفت.ندیم پادشاه از رفتار جوان تعجب کرد و به جستجوی او پرداخت تا علت این تصمیم را بداند.پس از مدت ها جستجو او را یافت.به او گفت:تو در شوق رسیدن به دختر پادشاه آن گونه بی قرار بودی?چرا وقتی پادشاه به سراغ تو آمد و ازدواج با دخترش را از تو خواست?از آن فرار کردی؟
جوان گفت:وقتی آن بندگی دروغین که برای رسیدن به معشوق بود? پادشاهی را به در خانه آورد? چرا قدم در بندگی راستین نگذارم تا پادشاه جهان را در خانه ببینم؟
برگرفته از کتاب داستان های حکمت آمیز نوشته ی محمد غلامی